دوشنبه ۳۱ شهریور ۰۴ ۲۲:۴۰ ۲ بازديد
تلاشهای دیوانهوار برای کشتن، و بالاتر از همه، روحی متعصب که هر مرد را به تحمل بیشتر، کشتن بیشتر ترغیب میکرد، زیرا او یک صلیبی برای حق بود. در این بوتهی آزمایش سرخ فرو رفته بودم و حالا از آن بیرون آمده بودم – از نو ساخته شده بودم. در یک سال و نیم کوتاه، زندگیام را گذرانده بودم، رؤیای ناممکنها را در سر میپروراندم، به ناممکنها جامهی عمل پوشانده بودم. چیزهای زیادی از من رفته بود، اما چیزهای زیادی هم آمده بود – و همین چیزها بود که تصورم از روزهای آینده را مخدوش کرده بود؛ آنها را لواسان کسلکننده کرده بود، و رفقایم را که این شیرجه را نزده بودند، بیهدف و نابالغ جلوه میداد.
یا آنها ناهماهنگ بودند، یا من – و البته فکر میکردم که آنها هم همینطور بودند. چه طراوتی میتوانستم به وجودی سرشار از آرامش بیاورم وقتی چرخدندههایم با ماشینآلات یکنواختش جور درنمیآمدند! مادرم که همیشه به سرعت عملکرد ذهنم و همچنین تغییرات بدنم را تشخیص میداد، هفتهی قبل که از کشتی پیاده شدم متوجه این تغییرات شده بود و این فکر ذهنم را مشغول کرده بود که من در لبهی پرتگاه بدبختی و فلاکت تلوتلو میخورم. بنابراین، در حالی که[۱۱] داشتم چند روزی را که تا ساعت ترخیص از خدمت در اردوگاه مانده بود، با خودم مرور میکردم که او با عجله پدرم، پزشک خانوادگیمان و تعدادی از اقوام نزدیک را که نصیحتهایشان بیشتر از در ولنجک روی عادت بود تا ارزش، به جلسهای فراخواند تا راهی برای بیرون آوردن من از خودم پیدا کنند.
بعداً فهمیدم که این جلسه، جلسهی سنگینی بوده و در نتیجه به این نتیجه رسیدهام که باید کاملاً بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستراحت کنم و به تفریح بپردازم. اما از آنجایی که نامههای اخیرم به خانه حاکی از عزم راسخ من برای شروع سریع کار بود – بیشک به عنوان نوعی نوشداروی احمقانه برای اعصاب متلاطم – و از آنجایی که شرکتکنندگان در جلسه از رگههای شیطنت که در خون من جریان داشت، کاملاً آگاه بودند، نقشههایشان با نهایت پنهانکاری پشت سرم ریخته میشد. بنابراین، وقتی دیشب در ماه دسامبر وارد کتابخانه شدم و به آغوش مادرم شتافتم، هیچ شکی نداشتم که در دامی بسیار دلپذیر گرفتار شدهام که با سخاوت ولنجک فراوان پدرم مزین شده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.
بعد از شام تا دیروقت نشستیم. جایی در سالن، بیلکینز با لیوان و سینی منتظر بود تا وقتی سوتها شروع به نواختن کردند، در دسترس باشد. بیست سال بود که او این مراسم شب سال نو را از دست نداده بود. مادرم پرسید: «زخمت هیچوقت اذیتت نمیکند؟» التماسهایش به خاطر خراشی که ده ماه قبل برداشته بودم، ذرهای غرور مرا که مسحورم میکرد، پنهان نمیکرد. «فراموشش کردم، مامان. هیچوقت به جایی نرسیدم.» پدر با لحنی قاطع گفت: «با این حال، تو مقداری خون در خاک فرانسه به جا گذاشتی.» چون این غرور برایش جذاب بود. اعتراف کردم: «شاید آنقدر که بشود یک گل رز زشت رویاند.» او با خنده گفت: «شرط میبندم که گونههای آن دخترهای فرانسوی در جنت آباد حسابی زیبا شدهای.» با لجاجت جواب دادم: «دیگه گلهای خوشگل نه روی گونهها نه هیچ جای دیگه رشد نمیکنن. مادیگرایی حرف اول رو میزنه.»[۱۲] الان سخنرانی اصلی را دارم.
به همین دلیل بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست که فوراً به سر کار برمیگردم. مادر خندید و گفت: «اوه، هنوز به دفتر احمقانهی پدرت فکر نکن!» با غرغر گفتم: «دیگر چیزی برای فکر کردن نمانده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.» «مگه نه؟» با تعجب گفت: «چی میگی اگه گیتس قایق تفریحی رو سفارش بده و تو بری میامی…» با هیجان حرفش را قطع کرد و گفت: «یا اگر ترجیح میدهید، در کلبه را باز کنید. قصد نداشتم این زمستان نیویورک را ترک کنم، اما اگر دوست داشته باشید، در یک مهمانی خانگی همراهتان خواهم بود!» با لحنی مهربان گفت: «فیدلبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران فردوس شرق هستیکس! کروز، حتماً. یه رفیق دیگه پیدا کن و برو دنبال ماجراجویی و عشق و این جور چیزا! برو دنبال اون چکش و انبر! قسم به جورج، اگه پسر بودم و فرصتش رو داشتم، همین کار رو میکردم!» آنها منتظر ماندند.
نسبتاً با انتظار. بدون هیچ اشتیاقی گفتم: «گشت و گذار با کشتی اشکالی ندارد. اما دنبال عشق و ماجراجویی رفتن اتلاف وقت بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. آنها با جنگ مردند.» «هو! – آنها این کار را کردند، نه؟» او با تمسخر خندید. «چه بر سر تخیلاتت آمده – بخاراتت؟ قبلاً پر از آن بودی!» و مادر با فریاد زدن از او حمایت کرد: «چرا، جک برانکس! و من قبلاً تو را پانتئیست خودم صدا میزدم! به من نگو که بینایی دومت برای کشف زیبایی در چیزها تو را ناامید کرده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست!» با تلخی به یاد بعضی از رفقایی که با من بودند افتادم و زیر لب گفتم: «شاید با گاز خردل خاموش شده.» اینجا چه عاشقانهای بود، در مقابل آن چیز رنگارنگ و پرانرژی که در مناطق ویرانشده دیده بودم.
جایی که عشق همه را فرا گرفته بود.[۱۳] درجهبندیها پاره و پراکنده شدند و مانند کاه به زمین کوبیده شدند! با ناراحتی این را به آنها گفتم. آنها نگاهی رد و بدل کردند، اما او با لحنی آمرانه ادامه داد: «تو چه بچهی بزرگی هستی که سرباز به این بزرگی بودهای! مگر نمیدانی که عشق همیشه در اوج بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، دست در دست ماجراجویی – هر دو تنها هستند و کسی نمیتواند با آنها بازی کند؟ جنگها نمیتوانند آنها را بکشند! بعد از جنگها، وقتی یک ملت زخمی میشود، آنها بیقیمت میشوند!» پدر فریاد زد: «به قول جورج، درسته. یه کم فکر کن، کاملاً درسته! و گیتس هم همون شش تا خدمه رو داره – مردهایی که همیشه میشناختی! حتی اون پیتِ رذل هم از همیشه بهتر آشپزی میکنه!
نمیتونی انکار کنی که قایق بادبانیِ ویم ، باهوشترین قایق بادبانیِ نود و شش فوتیِ که تا حالا رفته، هست! دوباره میگم اگه فرصتی داشتم، آزادش میکردم، به هر مسیر جادویی که بالهای باد میبردش! که میکردم – به قول جورج!» و لحنی از التماس عمیق در صدای مادر موج میزد وقتی که پرسید: «چرا اون پسری که این همه در موردش نوشتی رو نمیاری؟ تامی، اسمش چیه، جنوبی؟ من ازش خوشم میاد!» این نقشه که حالا میدیدم با چنان دقتی آماده شده بود – ثمره کنفرانس مخفی – تنها یکی از میلیونها نقشه دیگری بود که در سراسر آمریکا توسط ارتش شجاع پدران، مادران، همسران، خواهران و دخترانی پرورش یافته و به بلوغ رسیده بود که در خانه ماندند و همه چیز خود را فدا کردند.
یا آنها ناهماهنگ بودند، یا من – و البته فکر میکردم که آنها هم همینطور بودند. چه طراوتی میتوانستم به وجودی سرشار از آرامش بیاورم وقتی چرخدندههایم با ماشینآلات یکنواختش جور درنمیآمدند! مادرم که همیشه به سرعت عملکرد ذهنم و همچنین تغییرات بدنم را تشخیص میداد، هفتهی قبل که از کشتی پیاده شدم متوجه این تغییرات شده بود و این فکر ذهنم را مشغول کرده بود که من در لبهی پرتگاه بدبختی و فلاکت تلوتلو میخورم. بنابراین، در حالی که[۱۱] داشتم چند روزی را که تا ساعت ترخیص از خدمت در اردوگاه مانده بود، با خودم مرور میکردم که او با عجله پدرم، پزشک خانوادگیمان و تعدادی از اقوام نزدیک را که نصیحتهایشان بیشتر از در ولنجک روی عادت بود تا ارزش، به جلسهای فراخواند تا راهی برای بیرون آوردن من از خودم پیدا کنند.
بعداً فهمیدم که این جلسه، جلسهی سنگینی بوده و در نتیجه به این نتیجه رسیدهام که باید کاملاً بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستراحت کنم و به تفریح بپردازم. اما از آنجایی که نامههای اخیرم به خانه حاکی از عزم راسخ من برای شروع سریع کار بود – بیشک به عنوان نوعی نوشداروی احمقانه برای اعصاب متلاطم – و از آنجایی که شرکتکنندگان در جلسه از رگههای شیطنت که در خون من جریان داشت، کاملاً آگاه بودند، نقشههایشان با نهایت پنهانکاری پشت سرم ریخته میشد. بنابراین، وقتی دیشب در ماه دسامبر وارد کتابخانه شدم و به آغوش مادرم شتافتم، هیچ شکی نداشتم که در دامی بسیار دلپذیر گرفتار شدهام که با سخاوت ولنجک فراوان پدرم مزین شده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.
بعد از شام تا دیروقت نشستیم. جایی در سالن، بیلکینز با لیوان و سینی منتظر بود تا وقتی سوتها شروع به نواختن کردند، در دسترس باشد. بیست سال بود که او این مراسم شب سال نو را از دست نداده بود. مادرم پرسید: «زخمت هیچوقت اذیتت نمیکند؟» التماسهایش به خاطر خراشی که ده ماه قبل برداشته بودم، ذرهای غرور مرا که مسحورم میکرد، پنهان نمیکرد. «فراموشش کردم، مامان. هیچوقت به جایی نرسیدم.» پدر با لحنی قاطع گفت: «با این حال، تو مقداری خون در خاک فرانسه به جا گذاشتی.» چون این غرور برایش جذاب بود. اعتراف کردم: «شاید آنقدر که بشود یک گل رز زشت رویاند.» او با خنده گفت: «شرط میبندم که گونههای آن دخترهای فرانسوی در جنت آباد حسابی زیبا شدهای.» با لجاجت جواب دادم: «دیگه گلهای خوشگل نه روی گونهها نه هیچ جای دیگه رشد نمیکنن. مادیگرایی حرف اول رو میزنه.»[۱۲] الان سخنرانی اصلی را دارم.
به همین دلیل بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست که فوراً به سر کار برمیگردم. مادر خندید و گفت: «اوه، هنوز به دفتر احمقانهی پدرت فکر نکن!» با غرغر گفتم: «دیگر چیزی برای فکر کردن نمانده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.» «مگه نه؟» با تعجب گفت: «چی میگی اگه گیتس قایق تفریحی رو سفارش بده و تو بری میامی…» با هیجان حرفش را قطع کرد و گفت: «یا اگر ترجیح میدهید، در کلبه را باز کنید. قصد نداشتم این زمستان نیویورک را ترک کنم، اما اگر دوست داشته باشید، در یک مهمانی خانگی همراهتان خواهم بود!» با لحنی مهربان گفت: «فیدلبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران فردوس شرق هستیکس! کروز، حتماً. یه رفیق دیگه پیدا کن و برو دنبال ماجراجویی و عشق و این جور چیزا! برو دنبال اون چکش و انبر! قسم به جورج، اگه پسر بودم و فرصتش رو داشتم، همین کار رو میکردم!» آنها منتظر ماندند.
نسبتاً با انتظار. بدون هیچ اشتیاقی گفتم: «گشت و گذار با کشتی اشکالی ندارد. اما دنبال عشق و ماجراجویی رفتن اتلاف وقت بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. آنها با جنگ مردند.» «هو! – آنها این کار را کردند، نه؟» او با تمسخر خندید. «چه بر سر تخیلاتت آمده – بخاراتت؟ قبلاً پر از آن بودی!» و مادر با فریاد زدن از او حمایت کرد: «چرا، جک برانکس! و من قبلاً تو را پانتئیست خودم صدا میزدم! به من نگو که بینایی دومت برای کشف زیبایی در چیزها تو را ناامید کرده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست!» با تلخی به یاد بعضی از رفقایی که با من بودند افتادم و زیر لب گفتم: «شاید با گاز خردل خاموش شده.» اینجا چه عاشقانهای بود، در مقابل آن چیز رنگارنگ و پرانرژی که در مناطق ویرانشده دیده بودم.
جایی که عشق همه را فرا گرفته بود.[۱۳] درجهبندیها پاره و پراکنده شدند و مانند کاه به زمین کوبیده شدند! با ناراحتی این را به آنها گفتم. آنها نگاهی رد و بدل کردند، اما او با لحنی آمرانه ادامه داد: «تو چه بچهی بزرگی هستی که سرباز به این بزرگی بودهای! مگر نمیدانی که عشق همیشه در اوج بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، دست در دست ماجراجویی – هر دو تنها هستند و کسی نمیتواند با آنها بازی کند؟ جنگها نمیتوانند آنها را بکشند! بعد از جنگها، وقتی یک ملت زخمی میشود، آنها بیقیمت میشوند!» پدر فریاد زد: «به قول جورج، درسته. یه کم فکر کن، کاملاً درسته! و گیتس هم همون شش تا خدمه رو داره – مردهایی که همیشه میشناختی! حتی اون پیتِ رذل هم از همیشه بهتر آشپزی میکنه!
نمیتونی انکار کنی که قایق بادبانیِ ویم ، باهوشترین قایق بادبانیِ نود و شش فوتیِ که تا حالا رفته، هست! دوباره میگم اگه فرصتی داشتم، آزادش میکردم، به هر مسیر جادویی که بالهای باد میبردش! که میکردم – به قول جورج!» و لحنی از التماس عمیق در صدای مادر موج میزد وقتی که پرسید: «چرا اون پسری که این همه در موردش نوشتی رو نمیاری؟ تامی، اسمش چیه، جنوبی؟ من ازش خوشم میاد!» این نقشه که حالا میدیدم با چنان دقتی آماده شده بود – ثمره کنفرانس مخفی – تنها یکی از میلیونها نقشه دیگری بود که در سراسر آمریکا توسط ارتش شجاع پدران، مادران، همسران، خواهران و دخترانی پرورش یافته و به بلوغ رسیده بود که در خانه ماندند و همه چیز خود را فدا کردند.
- ۰ ۰
- ۰ نظر