پنجشنبه ۲۷ شهریور ۰۴ ۱۰:۱۶ ۴ بازديد
همه نگاهها به نردههای بالا جلب شد. این فریاد با چنان شدت وحشتناکی طنینانداز شد که رنگ از رخسار شنوندگان پرید. یکی از پاروزنان با صدای گرفته زیر لب گفت: «ما اینجا حق نداریم شوخی کنیم! این هلندی سرگردان لعنتی گیر افتاده. من حرکت میکنم، ما هر چه سریعتر میتوانیم.» جوی با عصبانیت پرسید: «و فارادی و ستوان واتسون را جا بگذاریم؟» «پیشنهاد خوبی سالن زیبایی در تهران , سعادت آباد , اقدسیه , پونک , ونک , آرایشگاه در یوسف آباد , ولنجک , تجریش , تهرانسر , سالن آرایش در تهرانپارس , زعفرانیه , صادقیه , مرزداران , نیاوران , سالن زیبایی در سعادت آباد .» درست در همان لحظه، لنج بادبانی به دماغه رسید. با نگاهی سریع، چندین پیچ و مهره در خیابان فرشته شکسته و انتهای تیرک در جایی که سپر کمان و پایههای آن کنده شده بود، نمایان شد.
تکهای از زنجیر آویزان بود و با صدای خشن و گوشخراشی به پهلو تاب میخورد. [صفحه ۹۳] افسر مسئول فریاد زد: «یکی از شماها بیاید بالا.» جوی، که از همه نزدیکتر بود، شروع به اطاعت کرد، اما قبل از اینکه بتواند قایق را ترک کند، همهمه عظیمی از عقب قایق برخسالن زیبایی در تهران , سعادت آباد , اقدسیه , پونک , ونک , آرایشگاه در یوسف آباد , ولنجک , تجریش , تهرانسر , سالن آرایش در تهرانپارس , زعفرانیه , صادقیه , مرزداران , نیاوران , سالن زیبایی در سعادت آباد . با نگاه به آن سمت، ستوان واتسون را دید که با شمشیرش ستارخان به چیزی پشت نردهها ضربههای محکمی میزند.
غوغایی وصفناپذیر از عرشه برخسالن زیبایی در تهران , سعادت آباد , اقدسیه , پونک , ونک , آرایشگاه در یوسف آباد , ولنجک , تجریش , تهرانسر , سالن آرایش در تهرانپارس , زعفرانیه , صادقیه , مرزداران , نیاوران , سالن زیبایی در سعادت آباد . فریادها و نالههای گوشخراش، جیغهای وحشی، نالهها و صدای خرخر عجیبی که از هر چیز دیگری غیرطبیعیتر به نظر میرسید. یکی از اعضای گروه برش با تمام سرعتی که دستانش توان داشت از طناب بالا میرفت و دیگری آماده میشد تا او را دنبال کند. جوی، تقریباً از هیجان دیوانهوار، از دماغهی کشتیِ متروکه بالا رفت.
همین که دستش نردهی شکسته را لمس کرد، صدای نفسهای سنگین در جمالزاده شمالی را از زیر پایش شنید. صدای آشنایی به گوش رسید: «عجله کن، عجله کن، جوی! من هم میخواهم بیایم. عجله کن! دیگر نمیترسم، حتی اگر شیطان زیادی ببینم. زود باش!» لحظه بعد، جوی یک پایش را از روی دیوار کناری انداخت و روی عرشه افتاد. سپس، با چشمانی از حدقه بیرون زده و[صفحه ۹۴]با صورتی که به رنگ گچ درآمده بود، برگشت تا از پهلو به عقب بپرد. ترولی بازوهایش را گرفت و او را به نرده تکیه داد. ملوانی بالای سطح عرشه ظاهر شد، نگاهی انداخت و سپس ناپدید شد. صدای آب گرفتگی، مقصدش را اعلام کرد. ترس جوی کمکم فروکش کرد. بالاخره دوباره از روی عرشه به سازهی کوچک خانهمانندی که در میان کشتیها قرار داشت نگاه کرد.
چیزی که دید این بود: روی عرشهی بلند یا همان کابین، چهار پیکر به طرز وحشتناکی عجیب و غریب ایستاده بودند. یکی از آنها یک سیاهپوست غولپیکر، به رنگ سیاه زغالی و تقریباً بدون لباس بود. دور کمرش نواری ساده از پوست یک حیوان بسته شده بود. موهایش بلند و ژولیده بود. دهانش با باز شدن وحشیانهاش، وحشی به نظر میرسید. چشمان باریکش خشمگین در خیابان جردن و خونآلود بود. از زخم بزرگی که ظاهراً ستوان واتسون، که پس از تنبیه به شدت عقبنشینی کرده بود، به او وارد کرده بود، خونریزی داشت. همراه آن دیوانه، که به نظر دیوانه میآمد، سه میمون غولپیکر، تقریباً به بزرگی یک انسان، بودند. آنها با چابکی وحشتناکی بالا و پایین میپریدند و فریادهای عجیب، ترسناک و نیمهانسانی سر میدادند.
ظاهراً کلیف در قایق بادبانیِ بندرگاه کز کرده بود[صفحه ۹۵]مرده بود. یونیفرمش پاره پاره شده بود و جویبار کوچکی از خون، همزمان با بالا و پایین رفتنِ آن مردِ بیسروپا، روی عرشهی نزدیکش جاری بود. جوی و ترولی تا این حد دیدند، ناگهان یکی از میمونها آنها را دید. هیولا فریادی از خشم برآورد و تکهای از تیرک را از عرشه قاپید و به سمت آنها حملهور شد. با چابکی فراوان از عرشهی بالایی به سمت جایگاه میانی کشتی پرید و سپس، در حالی که همچنان فریادهای وحشتناکش را سر میداد، به سمت دماغه پرید. اما تا آن زمان، آن زنانه مرزداران دو عوام نیروی کمکی دریافت کرده بودند.
ستوان مسئول لنج از بالای نرده ظاهر شد و پس از اولین نفسهای غافلگیرکننده، به افرادش دستور داد سوار شوند. وقتی دومی میمون غولپیکر گوریلمانند را دید که در حال پیشروی بود، وحشت کرد، اما یک کلمه قاطع از افسر، ملوانان و دانشجویان را به وظیفهشان بازگرداند. شادی با یک سوزن حمایت که برداشته بود، به سرعت به سمت هیولا دوید و آن را مستقیماً به صورت او گرفت و او را گیج کرد. ستوان بدون اتلاف وقت از او پیشی گرفت. با شمشیر کشیده به جلو جهید، به جلو خیز برداشت و نوک تیز شمشیر را به سینه میمون فرو کرد. [صفحه ۹۶] وقتی حیوان روی عرشه افتاد، جیغ وحشتناکی از درد به گوش رسید، صدای تق تق شمشیر آمد و شکست، سپس، پس از چند لرزش تشنجی، یک دشمن کمتر وجود داشت.
تکهای از زنجیر آویزان بود و با صدای خشن و گوشخراشی به پهلو تاب میخورد. [صفحه ۹۳] افسر مسئول فریاد زد: «یکی از شماها بیاید بالا.» جوی، که از همه نزدیکتر بود، شروع به اطاعت کرد، اما قبل از اینکه بتواند قایق را ترک کند، همهمه عظیمی از عقب قایق برخسالن زیبایی در تهران , سعادت آباد , اقدسیه , پونک , ونک , آرایشگاه در یوسف آباد , ولنجک , تجریش , تهرانسر , سالن آرایش در تهرانپارس , زعفرانیه , صادقیه , مرزداران , نیاوران , سالن زیبایی در سعادت آباد . با نگاه به آن سمت، ستوان واتسون را دید که با شمشیرش ستارخان به چیزی پشت نردهها ضربههای محکمی میزند.
غوغایی وصفناپذیر از عرشه برخسالن زیبایی در تهران , سعادت آباد , اقدسیه , پونک , ونک , آرایشگاه در یوسف آباد , ولنجک , تجریش , تهرانسر , سالن آرایش در تهرانپارس , زعفرانیه , صادقیه , مرزداران , نیاوران , سالن زیبایی در سعادت آباد . فریادها و نالههای گوشخراش، جیغهای وحشی، نالهها و صدای خرخر عجیبی که از هر چیز دیگری غیرطبیعیتر به نظر میرسید. یکی از اعضای گروه برش با تمام سرعتی که دستانش توان داشت از طناب بالا میرفت و دیگری آماده میشد تا او را دنبال کند. جوی، تقریباً از هیجان دیوانهوار، از دماغهی کشتیِ متروکه بالا رفت.
همین که دستش نردهی شکسته را لمس کرد، صدای نفسهای سنگین در جمالزاده شمالی را از زیر پایش شنید. صدای آشنایی به گوش رسید: «عجله کن، عجله کن، جوی! من هم میخواهم بیایم. عجله کن! دیگر نمیترسم، حتی اگر شیطان زیادی ببینم. زود باش!» لحظه بعد، جوی یک پایش را از روی دیوار کناری انداخت و روی عرشه افتاد. سپس، با چشمانی از حدقه بیرون زده و[صفحه ۹۴]با صورتی که به رنگ گچ درآمده بود، برگشت تا از پهلو به عقب بپرد. ترولی بازوهایش را گرفت و او را به نرده تکیه داد. ملوانی بالای سطح عرشه ظاهر شد، نگاهی انداخت و سپس ناپدید شد. صدای آب گرفتگی، مقصدش را اعلام کرد. ترس جوی کمکم فروکش کرد. بالاخره دوباره از روی عرشه به سازهی کوچک خانهمانندی که در میان کشتیها قرار داشت نگاه کرد.
چیزی که دید این بود: روی عرشهی بلند یا همان کابین، چهار پیکر به طرز وحشتناکی عجیب و غریب ایستاده بودند. یکی از آنها یک سیاهپوست غولپیکر، به رنگ سیاه زغالی و تقریباً بدون لباس بود. دور کمرش نواری ساده از پوست یک حیوان بسته شده بود. موهایش بلند و ژولیده بود. دهانش با باز شدن وحشیانهاش، وحشی به نظر میرسید. چشمان باریکش خشمگین در خیابان جردن و خونآلود بود. از زخم بزرگی که ظاهراً ستوان واتسون، که پس از تنبیه به شدت عقبنشینی کرده بود، به او وارد کرده بود، خونریزی داشت. همراه آن دیوانه، که به نظر دیوانه میآمد، سه میمون غولپیکر، تقریباً به بزرگی یک انسان، بودند. آنها با چابکی وحشتناکی بالا و پایین میپریدند و فریادهای عجیب، ترسناک و نیمهانسانی سر میدادند.
ظاهراً کلیف در قایق بادبانیِ بندرگاه کز کرده بود[صفحه ۹۵]مرده بود. یونیفرمش پاره پاره شده بود و جویبار کوچکی از خون، همزمان با بالا و پایین رفتنِ آن مردِ بیسروپا، روی عرشهی نزدیکش جاری بود. جوی و ترولی تا این حد دیدند، ناگهان یکی از میمونها آنها را دید. هیولا فریادی از خشم برآورد و تکهای از تیرک را از عرشه قاپید و به سمت آنها حملهور شد. با چابکی فراوان از عرشهی بالایی به سمت جایگاه میانی کشتی پرید و سپس، در حالی که همچنان فریادهای وحشتناکش را سر میداد، به سمت دماغه پرید. اما تا آن زمان، آن زنانه مرزداران دو عوام نیروی کمکی دریافت کرده بودند.
ستوان مسئول لنج از بالای نرده ظاهر شد و پس از اولین نفسهای غافلگیرکننده، به افرادش دستور داد سوار شوند. وقتی دومی میمون غولپیکر گوریلمانند را دید که در حال پیشروی بود، وحشت کرد، اما یک کلمه قاطع از افسر، ملوانان و دانشجویان را به وظیفهشان بازگرداند. شادی با یک سوزن حمایت که برداشته بود، به سرعت به سمت هیولا دوید و آن را مستقیماً به صورت او گرفت و او را گیج کرد. ستوان بدون اتلاف وقت از او پیشی گرفت. با شمشیر کشیده به جلو جهید، به جلو خیز برداشت و نوک تیز شمشیر را به سینه میمون فرو کرد. [صفحه ۹۶] وقتی حیوان روی عرشه افتاد، جیغ وحشتناکی از درد به گوش رسید، صدای تق تق شمشیر آمد و شکست، سپس، پس از چند لرزش تشنجی، یک دشمن کمتر وجود داشت.
- ۰ ۰
- ۰ نظر