همچنان ساکت و گویا روی کوه توضیح میمانند، هر دو، پدرخوانده و پسر رضاعی، راه را به سمت بارو افسانهای طی کردند.
صدایی که هنوز در مجاورت آنها ادامه داشت، وقتی گاوها از جنگل به خانه آمدند، از کنار آنها رد شد.
غوغای وحشیانه بین گاوها و گاوهای آماده جنگ، بین دلارهای انلاین وحشی، بچههای شهوتپسند، راضی، غرش بلند، صداهای آواز و صدا، جیغ و خنده، دویدن و فریاد، همه از این دو فرار کرده بود.
آنها به صدای فریاد و فریاد حداقل پنج کودک توجه نکرده بودند، صدایی که در مجاورت آنها شنیده می شد، جایی که فقط به صدای خدا گوش یکشنبه می دادند، در کنار حوض بی صدا ماندند.
اما حالا! در میان فریادها و زوزههایی که سرخپوستان سیوکس برای تقلید از آنها مشکل داشتند، اکنون این دو در میان جمعیت وحشی که بیهوده آنها را در جنگل باز تعقیب میکردند، احاطه شده بودند. آنها توسط سرخپوستان وحشتناک و تشنه شنبه به خون اسیر شدند!
“پوست سر از صورت های رنگ پریده” اینها را خواهند داشت! اینگهگرد، مانند راسو، روی شانههای پدر رفت تا با یک کشش سبک روی فرهای نرم و مشکی و چرخاندن با «چاقوی اسکالپر»، چوب چوبی، پوست سر را شل کند. اما پس از آن او با پشیمانی نقطه “لخت” را بوسید، قبل از اینکه به پایین سر بخورد و دوباره هندی واقعی و وحشی شود.
پدر لبخندی ملایم و پریشان زد. “حالا، حالا، دختران شمع کوچک!”
او بدون مزاحمت به سفر صعودی خود ادامه داد. اما آنته او کمتر خوشحال بود. او در میان فریادهای هولناک و بدرفتاری وحشیانه توسط سرخپوستان محاصره و اسیر شد.
یک قطعه خوشمزه، صورت کم رنگ جوان باید طعم خوبی داشته باشد.”
آنته قرار بود «برای شام بریان و خورده شود».
اگر پسر هنوز مثل یک رویای شگفت انگیز نرفته بود، در کنار خودش با شادی که بر او وارد شده بود و می دانست ادامه خواهد داشت، مطمئناً از دیدن شش موجود خالکوبی وحشتناک و قرمز آجری وحشت زده می شد. علاوه شبانه بر این، به جز ماگلنا، مانند یک جانور زوزه می کشید و نفس نفس می زد و با بازوان برهنه رنگ آمیزی شده، خون آلود به او پنجه می زد، یا با پاها و پاهای برهنه به همان اندازه شیطان، دور او می رقصید.
یال های موهایشان را همگی باز می کردند و از وسط بالای سر با چوب دستی می بستند، طوری که مانند دم اسب از روی صورت یا پشت می افتادند. دندان ها از شکاف پوزخند زرد می درخشیدند.
- ۰ ۰
- ۰ نظر